نیروی باورها را دریابید

زمان مطالعه :10 دقیقه

چکیده این مطلب : در این مقاله سعی کرده‌‌ام به‌صورت مفصل با مثال‌‌های متنوع، در مورد قاتل تمام حس و حال‌‌های خوب، انگیزه‌‌ها، تمرکز، رؤیاها و عزت‌‌نفس انسان صحبت کنم. شاید در ابتدا این صحبت کمی بزرگ‌نمایی به نظر برسد اما با چند مثال ساده و کمی تفکر به احتمال زیاد شما هم با من هم‌عقیده خواهید شد. در یک تعریف ساده می‌‌خواهم به شما بگویم که هرکجای زندگی‌‌تان غصه دارید، کمبود دارید، عصبی می‌‌شوید، افسرده می‌‌شوید، عادت‌‌های بدی دارید، به شما برمی‌‌خورد و به‌‌طور کلی چیزهایی که می‌‌خواهید اتفاق نمی‌‌افتند، به دلیل الگوهای ذهنی(باورهای) شماست.

 

نیروی باورها را دریابید

 

 

آیا تا به حال به این سوالات فکر کرده‌اید:

 

  • شرایط زندگی‌‌مان محصول چیست؟
  • آیا واقعاً می‌‌توانیم زندگی‌‌مان را آن‌‌گونه که می‌‌خواهیم تغییر دهیم؟
  • آیا واقعاً تنبل، ناتوان، بی‌‌عرضه و دوست ‌نداشتنی هستیم؟
  • چرا هر وقت که تصمیم به تغییر در جنبه‌‌ای از زندگی‌‌مان می‌‌گیریم، بعد از مدتی به همان جایگاه قبلی بازمی‌‌گردیم؟
  • چطور باید نسخه بهتری از خودمان بسازیم؟

قبول دارم که سؤال‌‌های بسیار بزرگی هستند ولی اگر حقیقتاً به دنبال پاسخ این سؤال‌‌ها هستید، با من همراه شوید چون در این مقاله سعی کرده‌‌ام به ‌صورت مفصل با مثال‌‌های متنوع، در مورد قاتل تمام حس و حال‌‌های خوب، انگیزه‌‌ها، تمرکز، رؤیاها و عزت‌‌نفس انسان صحبت کنم.


چند وقت پیش به مدت چند روز مشغول انجام فعالیتی(یک شغل) بودم. یک فعالیت عمدتاً فیزیکی به همراه کار با دستگاه لیزر که نیازمند دقت بسیاری برای تنظیم داده‌‌ها جهت برش و همین‌‌طور قرار دادن صحیح صفحه‌‌ای که باید برش می‌‌خورد، بود. چند روزی بیشتر طول نکشید و به خاطر اینکه کلاً سبک کاری و مورد علاقه من نبود، ادامه ندادم و فعالیتم را قطع کردم؛ اما همین چند روز یک نکته فوق‌‌العاده را در ذهن من تثبیت کرد. موضوع این بود که میزان هشیاری که برای انجام این فعالیت نیاز داشتم(چون به ‌هر حال برای من یک کار کاملاً جدید بود)، باعث شده بود که نتوانم تمرکزم را روی دیگر فعالیت‌‌های زندگی‌‌ام بگذارم. تمام هشیاری من(ذهن خودآگاه من) داشت نیروی خودش را صرف یاد گرفتن آن کار می‌‌کرد و من در ساعات کاری اصلاً نمی‌‌توانستم تمرکزم را جای دیگری خرج کنم و حتی بعد از ساعات کاری هم به علت خستگی ذهنی، نمی‌‌توانستم کارهایی که نیاز به تمرکز بالا داشت را انجام بدهم. آنجا بود که به موهبت وجود الگوسازی ذهن(شرطی شدگی) کاملاً پی‌بردم.

 

معجزه‌ای به نام «شرطی شدن»:


تصور کنید اگر شرطی شدن نبود، هر دفعه که پشت فرمان اتومبیلتان می‌‌نشستید باید به اینکه پدال گاز کدام ‌یکی بود و به چه میزان فشار اولیه برای حرکت نیاز داشت فکر می‌‌کردید؛ هر بار موقع تعویض دنده مجبور بودید به سردنده نگاه کنید، مبادا دنده اشتباهی بدهید؛ بعد از چند دقیقه یا حتی چند ساعت رانندگی، یادتان می‌‌افتاد که کمربند ایمنی را نبسته‌‌اید و... ؛ اما حالا تمام این کارها را بدون فکر و به‌صورت کاملاً خودکار انجام می‌‌دهید. بدون اینکه فکر کنید ناخودآگاه پاهایتان روی پدال درست قرار می‌‌گیرند. در طول رانندگی (حتی رانندگی‌‌های طولانی‌ مدت) احتمالاً حتی یک‌ بار هم به شماره دنده‌‌ها برای تعویض نگاه نمی‌‌کنید و دستتان به‌‌محض سوار شدن روی کمربند ایمنی می‌‌رود.


روز اولی که می‌‌خواستید خودتان بند کفشتان را ببندید به یاد بیاورید(البته احتمالاً شما هم مثل من آن روز را یادتان نمی‌‌آید اما احتمالاً تصور کردن آن، چندان کار سختی نیست). احتمالاً حس می‌‌کردید که مشغول انجام سخت‌‌ترین و طاقت‌‌فرساترین کار دنیا هستید. سخت درگیر این بودید که: «خب، اول بند سمت چپی میاد، بعدش بند سمت راستی میاد روی اون و... الباقی ماجرا رو خودم هم نمی‌دونم!». نکته دقیقاً همین‌‌جاست. انگار بدون دانستن انجامش می‌‌دهید، به این حالت اصطلاحاً شایستگی ناخودآگاه می‌‌گویند.


اولین باری که با تلویزیون جدید، تلفن همراه جدید یا کنسول بازی جدید کار کردید، چقدر برایتان سخت بود؟ اولین باری که با ماوس کامپیوتر کار کردید سرعتتان چطور بود؟ برای دابل کلیک کردن احتمالاً 10 بار تمرین کردید تا با همان سرعت مورد نیاز بتوانید 2 بار پشت سر هم کلیک کنید. داستان از این ‌قرار است که سلول‌‌های مغز و بقیه اندام‌‌های بدن شما حافظه دارند. آن‌‌ها پس از چند بار آگاهانه انجام دادن هر عملی توسط شما، آن را در خود ذخیره می‌‌کنند تا ذهن خودآگاه شما آزاد شود و بتوانید روی موضوعات دیگر تمرکز کنید. این نعمت جذاب شرطی شدن یا الگوسازی ذهنی است که باعث می‌‌شود نیاز نداشته باشید هر بار به خاطر بیاورید. با این ‌حال کوچک‌‌ترین تغییری در فرآیندهای شرطی شده، می‌‌تواند همه ‌چیزمان را برای مدتی به هم بریزد.

 

فرض کنید بعد از چند سال از طبقه دوم یک آپارتمان به طبقه سوم اسباب‌کشی کرده‌‌اید. احتمالاً تا مدتی موقع برگشت به منزل، به‌‌جای دکمه شماره 3، دکمه شماره 2 آسانسور را فشار می‌‌دهید و حتی ممکن است زنگ در خانه قبلی را هم بزنید. احمقانه به نظر می‌‌رسد ولی حتماً همه ما در زندگی‌‌مان چنین تجربه‌‌هایی داشته‌‌ایم. خودتان را ابداً به خاطر این موضوع سرزنش نکنید. در مغز شما، کانال‌‌های نورونی برای رفتن به طبقه دوم بسیار قوی‌‌تر و ضخیم‌‌تر از کانال‌‌های نورونی هستند که برای رفتن به طبقه سوم تشکیل‌ شده‌‌اند(اگر اطلاعات بیشتری در مورد ساختار مغز می‌‌خواهید، آموزش‌‌های دکتر «جو دیسپنزا» را در سایت رویال مایند پیگیری کنید).


شاید در مورد مثال بالا یا مثال‌‌هایی شبیه به این‌‌ها، الگوهای ذهنی چندان اذیت کننده نباشند اما شرطی شدگی های منفی زندگی ما را پر از درد، رنج و به‌‌طور کلی فلج می‌‌کند. 

 

قدرت باور رویال مایند


ما بنده باورهایمان شده‌ایم:


در مثال اسباب‌‌کشی و مثال‌‌های قبل از آن، از واژه شرطی شدن یا الگوسازی ذهنی استفاده کردم. از این بعد از واژه باور استفاده می‌‌کنم چون قرار است بیشتر در مورد طرز فکرمان نسبت به مسائل صحبت کنیم. اما به‌‌طور کلی مکانیزم هر 3 واژه باور، شرطی شدن و الگوی ذهنی در بدن ما یکی است.


اگر شما هم مثل من زیاد شنیده‌‌اید که غروب جمعه دلگیر است، غروب جمعه واقعاً برای شما دلگیر خواهد بود. این اتفاق خودبه‌‌خود می‌‌افتد و حتی با تلاش برای تغییر این موضوع هم معمولاً کاری از پیش نمی‌‌برید. شما باور کرده‌‌اید که غروب جمعه دلگیر است و تمام. این تنها مثال کوچکی برای نشان دادن قدرت باورهاست. زندگی ما مملو از باورهای محدود کننده و فلج ‌کننده است.


باور کرده‌‌ایم که لیاقت ثروتمند شدن را نداریم، باور کرده‌‌ایم که بدشانس هستیم و همیشه کارمان گیر می‌‌کند، باور کرده‌‌ایم که در هر جمعی که می‌‌رویم دستمان می‌‌اندازند، باور کرده‌‌ایم که جذاب نیستیم، باور کرده‌‌ایم که خدا دوستمان ندارد، باور کرده‌‌ایم که لایق حضور دختری فوق‌‌العاده یا پسری شایسته در زندگی‌‌مان نیستیم، ما باور کرده‌‌ایم که نمی‌‌توانیم. بیایید در مورد باور به ناتوانی کمی بیشتر صحبت کنیم.

 

اگر به من بگویید که نمی‌‌توانید فلان کار را انجام دهید و من بلافاصله از شما بپرسم چرا فکر می‌‌کنید نمی‌‌توانید، پاسخ شما احتمالاً یکی از جمله‌‌های زیر خواهد بود:

  • چون توی این کار خوب نیستم
  • چون می‌دونم که نمی‌تونم
  • چون قبلاً هم این اتفاق افتاده
  • همه می‌دونن که نمی‌تونم


ریشه تمام این پاسخ‌‌ها از آنجاست که شما باور کرده‌‌اید که نمی‌‌توانید. بله، در تمام موقعیت‌‌هایی در زندگی که فکر می‌‌کنید ناتوانید، این باور شماست که فتنه به پا می‌‌کند. شما پس از 1 یا 2 بار انجام یک کار و احتمالاً مسخره شدن، سرزنش شدن و یا تحقیر شدن بابت انجام غلط آن، تصمیم به حفاظت از خود گرفتید بنابراین هویت یک شخص ناتوان را روی خود نصب کردید. این هویت همیشه همراه شماست و حتی هنگامی ‌که خلاف آن بخواهید دست به عمل بزنید، با احساس عجزی که به شما می‌‌دهد، پشیمانتان می‌‌کند.

 

 

تکنیک «تغییر تعریف‌‌ها» 


اما حالا سؤال این است که به‌‌طور کلی چه باید کرد؟ آیا تا همیشه گرفتار باورهای محدود‌کننده و مخربمان خواهیم بود یا چاره‌‌ای وجود دارد؟ فرمولی جامع برای خلاص شدن از شرِ باورهای محدود‌کننده وجود دارد؟ قطعاً راهی برای تغییر باورها وجود دارد و آن تغییر تعریف‌‌هاست.

 

مثال غروب جمعه را هنوز به خاطر دارید؟ بیایید با آن مثال تمرین کنیم. برای تغییر تعریفمان، باید برای مدتی آگاهانه به یاد خود بیاوریم که:

- غروب جمعه هیچ تفاوتی با غروب روزهای دیگر ندارد.
- اگر قرار بود شنبه روز عروسی من باشد، باز هم غروب جمعه دلگیر بود؟
- غروب جمعه می‌‌تواند به یک مهمانی شام فوق‌‌العاده در کنار عزیزانمان ختم شود پس حتماً لحظات خوشایندی است.
- شنبه روز حرکت و تلاش برای ارائه خدمتی به جهان و مردم است پس غروب جمعه یک آرامش و آماده‌‌سازی ذهنی برای من به همراه دارد.

 

 

بد نیست موضوع را با 2 مثال دیگر بیشتر بررسی کنیم:


دختربچه 3 ساله‌ای را تصور کنید که موقع عروسک بازی، صحبت‌های مادر و خاله‌اش را می‌شنود که در مورد مردها بدگویی می‌کردند. آن‌ها با مثال زدن همسرهایشان، این نکته که مردها اصلاً قابل‌اعتماد نیستند، متعهد نیستند و مدام باید تلفن همراهشان را چک کرد را بازگو می‌کردند. این نکته را در نظر داشته باشید که مادر، پدر، خاله و ... بت زندگی کودک هستند. حالا همین کودک در شروع دوران نوجوانی و جوانی‌اش مدام درگیر روابطی می‌شود که در آن‌ها، غیرقابل‌اعتماد بودن پسرها به طرز محکمی اثبات می‌شود.


-بعد از رابطه اول تصمیم می‌گیرد که حواسش را بیشتر جمع کند و گول نخورد ولی بازهم ...
-بعد از رابطه دوم تصمیم می‌گیرد که شخص موردنظرش را مدام چک کند ولی دوباره ...
-بعد از رابطه سوم هم کلاً تصمیم می‌گیرد که دیگر عطای رابطه را به لقایش ببخشد ولی دوام نمی‌آورد و مجدداً همان تجربه قبلی را به چشم می‌بیند.


گویی تمام مرد های غیرقابل‌اعتماد جهان می‌گردند تا این دختر را برای رابطه عاطفی پیدا کنند. این شخص برای رهایی از این باتلاق در روابطش، باید تعریف‌هایش را از مردها تغییر دهد و برای هرکدام مثالی بیاورد:


-اگر تمام مردها غیرقابل‌اعتماد هستند پس این‌همه رابطه سالم چطور ایجادشده؟
-اگر در این دنیا زن متعهد وجود دارد، پس یعنی موضوع تعهد زنده است بنابراین مردان متعهد هم بسیارند.
-مرد های شایسته و نجیبی در همین اطراف هستند که منتظر تغییر زاویه دید من نسبت به جنس مذکر هستند و من با این تغییر نگاه، شرایط را برای ورود آن‌ها به زندگی‌ام مهیا می‌کنم.

 

 

مثال دیگری که می‌خواهم در موردش صحبت کنم، مربوط به زندگی خودم است. یکی از جملاتی که بارها و بارها در طول زندگی‌ام از پدرم شنیده بودم این است: «اوضاع خیلی خرابه» و انصافاً جهان هم به‌درستی آینه تمام‌قد این باور برای پدرم بود. در هر شغلی که وارد می‌شد شکست می‌خورد و مدام اوضاع مالی برای او (و البته کل خانواده) خراب و خراب‌تر می‌شد. دقیقاً همین اتفاق در زندگی من هم چند بار افتاد. اصلاً اکثر اوقات کاری را شروع نمی‌کردم چون نتیجه‌اش را می‌دانستم. مرتباً با افرادی برخورد می‌کردم که از شرایط شکایت داشتند و این باور هرروز در من قوی‌تر شد. کاری که من باید می‌کردم و هنوز هم مشغول انجام آن هستم این بود که نگاهم به شرایط را تغییر دهم:


-اوضاع برای کسی بده که اعتقاد داره اوضاع بده.
-توی همین اوضاع به ظاهر بد، افرادی هستن که از همیشه ثروتمند ترن.
-اوضاع زندگی من دست خودمه و من تعیین می کنم شرایط چطور باشه.
-اگه خدا به من اختیار زندگیم رو داده، پس این منم که با تغییر نگاهم جهانم رو تغییر می دم.

 

از شما می خواهم ابتدا لیستی از باورها و شرطی شدگی های منفی و مخرب‌تان تهیه کنید و در مورد تمام باورها از تکنیک تغییر تعریف‌ها استفاده کنید اما انتظار تغییرات یک ‌شبه را نداشته باشید. یادتان باشد که باورهای محدود‌کننده شما حاصل تکرارِ به‌ دفعات زیاد بوده‌‌اند.

 

دوست دارم شما هم در بخش نظرات چند روش را برای تغییر باورها و شرطی شدگی های منفی شرح دهید و تجربه های خود را با ما به اشتراک بگذارید. در ضمن خوشحال می شویم روش خودتان را با ذکر یک مثال توضیح دهید.

 

 

 

برای ثبت نظرتان به پایین صفحه مراجعه کنید👇👇

 

محمد مرادزاده
تیم تحقیقاتی و مقاله نویسی سایت رویال مایند

 

نیروی باورها را دریابید

 

 

آیا تا به حال به این سوالات فکر کرده‌اید:

 

  • شرایط زندگی‌‌مان محصول چیست؟
  • آیا واقعاً می‌‌توانیم زندگی‌‌مان را آن‌‌گونه که می‌‌خواهیم تغییر دهیم؟
  • آیا واقعاً تنبل، ناتوان، بی‌‌عرضه و دوست ‌نداشتنی هستیم؟
  • چرا هر وقت که تصمیم به تغییر در جنبه‌‌ای از زندگی‌‌مان می‌‌گیریم، بعد از مدتی به همان جایگاه قبلی بازمی‌‌گردیم؟
  • چطور باید نسخه بهتری از خودمان بسازیم؟

قبول دارم که سؤال‌‌های بسیار بزرگی هستند ولی اگر حقیقتاً به دنبال پاسخ این سؤال‌‌ها هستید، با من همراه شوید چون در این مقاله سعی کرده‌‌ام به ‌صورت مفصل با مثال‌‌های متنوع، در مورد قاتل تمام حس و حال‌‌های خوب، انگیزه‌‌ها، تمرکز، رؤیاها و عزت‌‌نفس انسان صحبت کنم.


چند وقت پیش به مدت چند روز مشغول انجام فعالیتی(یک شغل) بودم. یک فعالیت عمدتاً فیزیکی به همراه کار با دستگاه لیزر که نیازمند دقت بسیاری برای تنظیم داده‌‌ها جهت برش و همین‌‌طور قرار دادن صحیح صفحه‌‌ای که باید برش می‌‌خورد، بود. چند روزی بیشتر طول نکشید و به خاطر اینکه کلاً سبک کاری و مورد علاقه من نبود، ادامه ندادم و فعالیتم را قطع کردم؛ اما همین چند روز یک نکته فوق‌‌العاده را در ذهن من تثبیت کرد. موضوع این بود که میزان هشیاری که برای انجام این فعالیت نیاز داشتم(چون به ‌هر حال برای من یک کار کاملاً جدید بود)، باعث شده بود که نتوانم تمرکزم را روی دیگر فعالیت‌‌های زندگی‌‌ام بگذارم. تمام هشیاری من(ذهن خودآگاه من) داشت نیروی خودش را صرف یاد گرفتن آن کار می‌‌کرد و من در ساعات کاری اصلاً نمی‌‌توانستم تمرکزم را جای دیگری خرج کنم و حتی بعد از ساعات کاری هم به علت خستگی ذهنی، نمی‌‌توانستم کارهایی که نیاز به تمرکز بالا داشت را انجام بدهم. آنجا بود که به موهبت وجود الگوسازی ذهن(شرطی شدگی) کاملاً پی‌بردم.

 

معجزه‌ای به نام «شرطی شدن»:


تصور کنید اگر شرطی شدن نبود، هر دفعه که پشت فرمان اتومبیلتان می‌‌نشستید باید به اینکه پدال گاز کدام ‌یکی بود و به چه میزان فشار اولیه برای حرکت نیاز داشت فکر می‌‌کردید؛ هر بار موقع تعویض دنده مجبور بودید به سردنده نگاه کنید، مبادا دنده اشتباهی بدهید؛ بعد از چند دقیقه یا حتی چند ساعت رانندگی، یادتان می‌‌افتاد که کمربند ایمنی را نبسته‌‌اید و... ؛ اما حالا تمام این کارها را بدون فکر و به‌صورت کاملاً خودکار انجام می‌‌دهید. بدون اینکه فکر کنید ناخودآگاه پاهایتان روی پدال درست قرار می‌‌گیرند. در طول رانندگی (حتی رانندگی‌‌های طولانی‌ مدت) احتمالاً حتی یک‌ بار هم به شماره دنده‌‌ها برای تعویض نگاه نمی‌‌کنید و دستتان به‌‌محض سوار شدن روی کمربند ایمنی می‌‌رود.


روز اولی که می‌‌خواستید خودتان بند کفشتان را ببندید به یاد بیاورید(البته احتمالاً شما هم مثل من آن روز را یادتان نمی‌‌آید اما احتمالاً تصور کردن آن، چندان کار سختی نیست). احتمالاً حس می‌‌کردید که مشغول انجام سخت‌‌ترین و طاقت‌‌فرساترین کار دنیا هستید. سخت درگیر این بودید که: «خب، اول بند سمت چپی میاد، بعدش بند سمت راستی میاد روی اون و... الباقی ماجرا رو خودم هم نمی‌دونم!». نکته دقیقاً همین‌‌جاست. انگار بدون دانستن انجامش می‌‌دهید، به این حالت اصطلاحاً شایستگی ناخودآگاه می‌‌گویند.


اولین باری که با تلویزیون جدید، تلفن همراه جدید یا کنسول بازی جدید کار کردید، چقدر برایتان سخت بود؟ اولین باری که با ماوس کامپیوتر کار کردید سرعتتان چطور بود؟ برای دابل کلیک کردن احتمالاً 10 بار تمرین کردید تا با همان سرعت مورد نیاز بتوانید 2 بار پشت سر هم کلیک کنید. داستان از این ‌قرار است که سلول‌‌های مغز و بقیه اندام‌‌های بدن شما حافظه دارند. آن‌‌ها پس از چند بار آگاهانه انجام دادن هر عملی توسط شما، آن را در خود ذخیره می‌‌کنند تا ذهن خودآگاه شما آزاد شود و بتوانید روی موضوعات دیگر تمرکز کنید. این نعمت جذاب شرطی شدن یا الگوسازی ذهنی است که باعث می‌‌شود نیاز نداشته باشید هر بار به خاطر بیاورید. با این ‌حال کوچک‌‌ترین تغییری در فرآیندهای شرطی شده، می‌‌تواند همه ‌چیزمان را برای مدتی به هم بریزد.

 

فرض کنید بعد از چند سال از طبقه دوم یک آپارتمان به طبقه سوم اسباب‌کشی کرده‌‌اید. احتمالاً تا مدتی موقع برگشت به منزل، به‌‌جای دکمه شماره 3، دکمه شماره 2 آسانسور را فشار می‌‌دهید و حتی ممکن است زنگ در خانه قبلی را هم بزنید. احمقانه به نظر می‌‌رسد ولی حتماً همه ما در زندگی‌‌مان چنین تجربه‌‌هایی داشته‌‌ایم. خودتان را ابداً به خاطر این موضوع سرزنش نکنید. در مغز شما، کانال‌‌های نورونی برای رفتن به طبقه دوم بسیار قوی‌‌تر و ضخیم‌‌تر از کانال‌‌های نورونی هستند که برای رفتن به طبقه سوم تشکیل‌ شده‌‌اند(اگر اطلاعات بیشتری در مورد ساختار مغز می‌‌خواهید، آموزش‌‌های دکتر «جو دیسپنزا» را در سایت رویال مایند پیگیری کنید).


شاید در مورد مثال بالا یا مثال‌‌هایی شبیه به این‌‌ها، الگوهای ذهنی چندان اذیت کننده نباشند اما شرطی شدگی های منفی زندگی ما را پر از درد، رنج و به‌‌طور کلی فلج می‌‌کند. 

 

قدرت باور رویال مایند


ما بنده باورهایمان شده‌ایم:


در مثال اسباب‌‌کشی و مثال‌‌های قبل از آن، از واژه شرطی شدن یا الگوسازی ذهنی استفاده کردم. از این بعد از واژه باور استفاده می‌‌کنم چون قرار است بیشتر در مورد طرز فکرمان نسبت به مسائل صحبت کنیم. اما به‌‌طور کلی مکانیزم هر 3 واژه باور، شرطی شدن و الگوی ذهنی در بدن ما یکی است.


اگر شما هم مثل من زیاد شنیده‌‌اید که غروب جمعه دلگیر است، غروب جمعه واقعاً برای شما دلگیر خواهد بود. این اتفاق خودبه‌‌خود می‌‌افتد و حتی با تلاش برای تغییر این موضوع هم معمولاً کاری از پیش نمی‌‌برید. شما باور کرده‌‌اید که غروب جمعه دلگیر است و تمام. این تنها مثال کوچکی برای نشان دادن قدرت باورهاست. زندگی ما مملو از باورهای محدود کننده و فلج ‌کننده است.


باور کرده‌‌ایم که لیاقت ثروتمند شدن را نداریم، باور کرده‌‌ایم که بدشانس هستیم و همیشه کارمان گیر می‌‌کند، باور کرده‌‌ایم که در هر جمعی که می‌‌رویم دستمان می‌‌اندازند، باور کرده‌‌ایم که جذاب نیستیم، باور کرده‌‌ایم که خدا دوستمان ندارد، باور کرده‌‌ایم که لایق حضور دختری فوق‌‌العاده یا پسری شایسته در زندگی‌‌مان نیستیم، ما باور کرده‌‌ایم که نمی‌‌توانیم. بیایید در مورد باور به ناتوانی کمی بیشتر صحبت کنیم.

 

اگر به من بگویید که نمی‌‌توانید فلان کار را انجام دهید و من بلافاصله از شما بپرسم چرا فکر می‌‌کنید نمی‌‌توانید، پاسخ شما احتمالاً یکی از جمله‌‌های زیر خواهد بود:

  • چون توی این کار خوب نیستم
  • چون می‌دونم که نمی‌تونم
  • چون قبلاً هم این اتفاق افتاده
  • همه می‌دونن که نمی‌تونم


ریشه تمام این پاسخ‌‌ها از آنجاست که شما باور کرده‌‌اید که نمی‌‌توانید. بله، در تمام موقعیت‌‌هایی در زندگی که فکر می‌‌کنید ناتوانید، این باور شماست که فتنه به پا می‌‌کند. شما پس از 1 یا 2 بار انجام یک کار و احتمالاً مسخره شدن، سرزنش شدن و یا تحقیر شدن بابت انجام غلط آن، تصمیم به حفاظت از خود گرفتید بنابراین هویت یک شخص ناتوان را روی خود نصب کردید. این هویت همیشه همراه شماست و حتی هنگامی ‌که خلاف آن بخواهید دست به عمل بزنید، با احساس عجزی که به شما می‌‌دهد، پشیمانتان می‌‌کند.

 

 

تکنیک «تغییر تعریف‌‌ها» 


اما حالا سؤال این است که به‌‌طور کلی چه باید کرد؟ آیا تا همیشه گرفتار باورهای محدود‌کننده و مخربمان خواهیم بود یا چاره‌‌ای وجود دارد؟ فرمولی جامع برای خلاص شدن از شرِ باورهای محدود‌کننده وجود دارد؟ قطعاً راهی برای تغییر باورها وجود دارد و آن تغییر تعریف‌‌هاست.

 

مثال غروب جمعه را هنوز به خاطر دارید؟ بیایید با آن مثال تمرین کنیم. برای تغییر تعریفمان، باید برای مدتی آگاهانه به یاد خود بیاوریم که:

- غروب جمعه هیچ تفاوتی با غروب روزهای دیگر ندارد.
- اگر قرار بود شنبه روز عروسی من باشد، باز هم غروب جمعه دلگیر بود؟
- غروب جمعه می‌‌تواند به یک مهمانی شام فوق‌‌العاده در کنار عزیزانمان ختم شود پس حتماً لحظات خوشایندی است.
- شنبه روز حرکت و تلاش برای ارائه خدمتی به جهان و مردم است پس غروب جمعه یک آرامش و آماده‌‌سازی ذهنی برای من به همراه دارد.

 

 

بد نیست موضوع را با 2 مثال دیگر بیشتر بررسی کنیم:


دختربچه 3 ساله‌ای را تصور کنید که موقع عروسک بازی، صحبت‌های مادر و خاله‌اش را می‌شنود که در مورد مردها بدگویی می‌کردند. آن‌ها با مثال زدن همسرهایشان، این نکته که مردها اصلاً قابل‌اعتماد نیستند، متعهد نیستند و مدام باید تلفن همراهشان را چک کرد را بازگو می‌کردند. این نکته را در نظر داشته باشید که مادر، پدر، خاله و ... بت زندگی کودک هستند. حالا همین کودک در شروع دوران نوجوانی و جوانی‌اش مدام درگیر روابطی می‌شود که در آن‌ها، غیرقابل‌اعتماد بودن پسرها به طرز محکمی اثبات می‌شود.


-بعد از رابطه اول تصمیم می‌گیرد که حواسش را بیشتر جمع کند و گول نخورد ولی بازهم ...
-بعد از رابطه دوم تصمیم می‌گیرد که شخص موردنظرش را مدام چک کند ولی دوباره ...
-بعد از رابطه سوم هم کلاً تصمیم می‌گیرد که دیگر عطای رابطه را به لقایش ببخشد ولی دوام نمی‌آورد و مجدداً همان تجربه قبلی را به چشم می‌بیند.


گویی تمام مرد های غیرقابل‌اعتماد جهان می‌گردند تا این دختر را برای رابطه عاطفی پیدا کنند. این شخص برای رهایی از این باتلاق در روابطش، باید تعریف‌هایش را از مردها تغییر دهد و برای هرکدام مثالی بیاورد:


-اگر تمام مردها غیرقابل‌اعتماد هستند پس این‌همه رابطه سالم چطور ایجادشده؟
-اگر در این دنیا زن متعهد وجود دارد، پس یعنی موضوع تعهد زنده است بنابراین مردان متعهد هم بسیارند.
-مرد های شایسته و نجیبی در همین اطراف هستند که منتظر تغییر زاویه دید من نسبت به جنس مذکر هستند و من با این تغییر نگاه، شرایط را برای ورود آن‌ها به زندگی‌ام مهیا می‌کنم.

 

 

مثال دیگری که می‌خواهم در موردش صحبت کنم، مربوط به زندگی خودم است. یکی از جملاتی که بارها و بارها در طول زندگی‌ام از پدرم شنیده بودم این است: «اوضاع خیلی خرابه» و انصافاً جهان هم به‌درستی آینه تمام‌قد این باور برای پدرم بود. در هر شغلی که وارد می‌شد شکست می‌خورد و مدام اوضاع مالی برای او (و البته کل خانواده) خراب و خراب‌تر می‌شد. دقیقاً همین اتفاق در زندگی من هم چند بار افتاد. اصلاً اکثر اوقات کاری را شروع نمی‌کردم چون نتیجه‌اش را می‌دانستم. مرتباً با افرادی برخورد می‌کردم که از شرایط شکایت داشتند و این باور هرروز در من قوی‌تر شد. کاری که من باید می‌کردم و هنوز هم مشغول انجام آن هستم این بود که نگاهم به شرایط را تغییر دهم:


-اوضاع برای کسی بده که اعتقاد داره اوضاع بده.
-توی همین اوضاع به ظاهر بد، افرادی هستن که از همیشه ثروتمند ترن.
-اوضاع زندگی من دست خودمه و من تعیین می کنم شرایط چطور باشه.
-اگه خدا به من اختیار زندگیم رو داده، پس این منم که با تغییر نگاهم جهانم رو تغییر می دم.

 

از شما می خواهم ابتدا لیستی از باورها و شرطی شدگی های منفی و مخرب‌تان تهیه کنید و در مورد تمام باورها از تکنیک تغییر تعریف‌ها استفاده کنید اما انتظار تغییرات یک ‌شبه را نداشته باشید. یادتان باشد که باورهای محدود‌کننده شما حاصل تکرارِ به‌ دفعات زیاد بوده‌‌اند.

 

دوست دارم شما هم در بخش نظرات چند روش را برای تغییر باورها و شرطی شدگی های منفی شرح دهید و تجربه های خود را با ما به اشتراک بگذارید. در ضمن خوشحال می شویم روش خودتان را با ذکر یک مثال توضیح دهید.

 

 

 

برای ثبت نظرتان به پایین صفحه مراجعه کنید👇👇

 

محمد مرادزاده
تیم تحقیقاتی و مقاله نویسی سایت رویال مایند
مقالات پیشنهادی

نظر شما درباره این مطلب

برای شرکت در بخش نظرات باید در سایت رویال مایند ثبت نام کنید. ثبت نام در سایت رویال مایند رایگان است و کمتر از ۳۰ ثانیه زمان می برد.

ورود به سایت ثبت نام