وضعیت :
نویسنده | |
مترجم | |
ژانر | |
ناشر | |
قطع | |
سال انتشار | |
زبان |
عمر که بیعشق رفت هیچ حسابش مگیر
آب حیاتست عشق در دل و جانش پذیر
-مولانا
وقتی جوان بودم، اگر کسی به من میگفت که زمانی در مورد روابط عاشقانه کتاب خواهی نوشت، بدون شک به او میگفتم که عقلت را از دست دادهای. من فکر میکردم عشق افسانهای است که شاعران و تولید کنندگان هالیوود آن را ساختهاند تا مردم را به خاطر نرسیدن به چیزی که هرگز نمیتوانستند به آن برسند، آزرده خاطر و ناراحت کنند. عشق ابدی؟ به خوبی و خوشی؟ حرفش را هم نزنید.
من نیز مانند همه طوری برنامه ریزی شده بودم که برخی چیزها به طور طبیعی در زندگیام محقق میشد. برنامه ریزی من تأکید زیادی بر اهمیت آموزش و تحصیل میکرد. از نظر پدر و مادر من، این تحصیل و درس خواندن بود که تفاوت بین زندگی یک چاهکن و زندگی مدیر یقه سفیدی را رقم میزد که دستانی نرم داشت و زندگیاش از دستانش هم گرم و نرمتر بود. آنها معتقد بودند که «اگر درس نخوانی، در این دنیا به هیچ جایی نمیرسی.»
با توجه به باورهایی که داشتند، اصلاً عجیب نبود که والدینم در زمینهی درس و تحصیل هیچ چیزی را از من دریغ نمیکردند. معلمهای خوب، نگرش تحصیل-همه-چیز-است خانوادهام و علاقهی خودم به کار کردن با میکروسکوپ باعث شد که در رشتهی زیست شناسی سلولی دکتری بگیرم و عضو هیئت علمی دانشکدهی پزشکی و بهداشت عمومی دانشگاه ویسکانسین شوم.
من از لحاظ تحصیل و دانشگاه بسیار آدم موفقی بودم، اما در سایر حوزهها، از جمله حوزهی روابط، آنقدر بیدست و پا بودم که هر چه بگویم، باز کم گفتهام. در بیست و چند سالگی ازدواج کردم، اما هنوز خیلی بچه بودم و از نظر عاطفی آنقدر بالغ نشده بودم که بتوانم رابطهی معناداری داشته باشم. وقتی ده سال بعد از ازدواج به پدرم گفتم که میخواهم از همسرم جدا شوم، به شدت مخالف بود و میگفت «ازدواج نوعی کسب و کار است.»
حالا که فکر میکنم، جواب پدرم به عنوان کسی که در سال 1919 (از روسیهای که در قحطی، کشتار و انقلاب دست و پا میزد) مهاجرت کرده بود، برایم قابل درک است – پدرم و خانوادهاش زندگی بسیار سختی را از سر گذرانده بودند و خطرات جانی فراوانی را به چشم دیده بودند. در نتیجه تعریف پدرم از رابطه مانند نوعی شراکت بود که در آن ازدواج راهی برای بقا بود، درست مانند اولین کسانی که در ابتدای قرن نوزدهم غرب وحشی را تصرف کردند و به علت کمبود زن در آمریکا، با چاپ آگهی ازدواج در روزنامههای کشورهای خودشان، از راه دور برای خود همسر انتخاب کردند.
ازدواج پدر و مادرم بازتابی از نگرش پدرم بود که کسب و کار را از همه چیز مهمتر میدانست؛ البته مادرم که متولد آمریکا بود، چنین اعتقادی نداشت. پدر و مادر من شش روز در هفته در کسب و کار موفق خانوادگیمان فعالیت میکردند، اما هیچ یک از فرزندانشان به یاد ندارند که آنها حرف عاشقانه ای با هم رد و بدل کرده باشند. وقتی من به نوجوانی رسیدم، شکست ازدواج این دو کاملاً آشکار شد؛ مادرم از این رابطهی بدون عشق به تنگ آمده بود و پدرم هم برای فرار از این مشکل به عرق و می پناه میبرد. جر و بحثهای زیاد پدر و مادرم آرامش خانهمان را بر هم زد؛ هر موقع دعوایشان میشد، من به همراه برادر و خواهر کوچکترم در کمد قایم میشدم. بالاخره پدر و مادرم تصمیم گرفتند که اتاق خوابشان را از هم جدا کنند و آتش بس شکنندهای بر خانهمان حکمفرما شد.
پدر و مادر من نیز مانند بسیاری از پدر و مادرهای دههی 1950، به خاطر بچههایشان کنار هم مانده بودند – بعد از آنکه برادر کوچکترم به دانشگاه رفت، پدر و مادرم از هم جدا شدند. کاش میدانستند که الگوبرداری از این رابطهی ناموفق بسیار بیشتر از طلاق و جدایی به فرزندانشان آسیب وارد کرده است. آن زمان، من برای نابسمانی زندگی خانوادگیمان، پدرم را مقصر میدانستم. اما وقتی بزرگ شدم فهمیدم که هر دوی آنها به یک اندازه در این فاجعه، که رابطهشان را خراب و آرامش خانوادهمان را نابود کرده بود، نقش داشتند. از همه مهمتر، پی بردم که رفتار آنها در ضمیر ناخودآگاه من برنامه ریزی شده است؛ و به همین دلیل بود که هر چه تلاش میکردم با زنان وارد رابطهی عاشقانه شوم، نمیتوانستم.
به همین دلیل بود که من سالهای زیادی از عمرم را در میان درد و رنج سپری کردم. وقتی زندگی مشترکم از هم پاشید، من نیز از لحاظ عاطفی از هم پاشیدم، خصوصاً به این دلیل که آن زمان دختران عزیزم، که اکنون هر دویشان زنان موفق و کامیابی هستند، هنوز بچه بودند. آنقدر از لحاظ عاطفی دچار آسیب شدم که قسم خوردم دیگر ازدواج نکنم. با این اعتقاد راسخ که عشق حقیقی – دستکم برای من – افسانهای بیش نیست، به مدت 17 سال هر روز وقتی ریشم را میتراشیدم، این جمله را تکرار میکردم: «دیگر ازدواج نخواهم کرد. دیگر ازدواج نخواهم کرد.»
ناگفته پیداست که من به هیچ وجه اهل عشق و عاشقی نبودم! اما علیرغم این آیین شعاردهی صبحگاهی، نمیتوانستم از آن الزام زیستیای صرف نظر کنم که تمام ارگانیسمها را، از تکسلولی گرفته تا بدنهای 50 تریلیون سلولی، مجبور میکرد با ارگانیسم دیگری وارد ارتباط شوند.
اولین عشق جدیام عشقی کلیشهای بود: مرد مسنی که از نظر عاطفی شکست سنگینی خورده است، عاشق زن جوانی میشود و مانند نوجوانان در اثر هورمونهایی که بدنش تولید میکند، رابطهی گرمی را تجربه میکند. این «معجون عشق»، یعنی مواد نوروشیمیایی و هورمونهایی که در جریان خون من گردش میکردند و در فصل 3 با آنها آشنا خواهیم شد، من را چنان سرمست کرده بود که یک سال از زندگیام را در نهایت خوشی و شادی سپری کردم. وقتی عشق نوجوانانهام بالاخره با شکست مواجه شد و معشوقهام به بهانهی اینکه دوست دارد تنها باشد، سوار دوچرخهاش شد و خود را به آغوش گرم یک جراح قلب و عروق سپرد، دوباره به مدت یک سال خودم را در آن خانهی بزرگ و خالی حبس کردم و در غم از دست دادن این معشوقهی جوان به سوگ نشستم. ترک اعتیاد کار سختی است، البته نه فقط برای معتادان هروئین، بلکه همچنین برای کسانی که بیوشیمی بدنشان پس از شکست عشقی به هورمونها و مواد شیمیایی روزمره باز میگردد.
در یک روز سرد زمستانی مثل همیشه تنها نشسته بودم و به آن زنی فکر میکردم که من را تنها گذاشته بود. ناگهان با خود گفتم، لعنتی، ولم کن! صدای حکیمانهای، که گاه و بیگاه در زمانهای مهم زندگیام سر و کلهاش پیدا میشود، گفت «بروس، مگر او دقیقاً همین کار نکرده است؟» قهقههای سر دادم و این طلسم را شکستم. از آن روز به بعد، هر گاه میدیدم که دارم بیش از حد درگیر کسی میشوم، خندهام میگرفت. بالاخره با استفاده از خنده توانستم سختیهای ترک را پشت سر بگذارم، اما هنوز راه زیادی مانده بود تا خودم را به طور کامل پیدا کنم.
این مسئله زمانی برای من روشن شد که به کارائیب رفتم تا در یک دانشکدهی پزشکی تدریس کنم. من در بهترین جای دنیا در ویلایی کنار اقیانوس در میان گلهای فوق العاده زیبا و خوشبو زندگی میکردم؛ ویلای من باغبان و آشپز هم داشت. میخواستم کسی را در این زندگی جدید شریک کنم (البته قصد نداشتم ازدواج کنم – هنوز هم به شعار صبحگاهیام پایبند بودم). من فقط دنبال یک شریک جنسی نبودم. کسی را میخواستم که زندگی جدیدم را در زیباترین جای کرهی زمین با او قسمت کنم. بهترین پیشنهادها را برای شروع رابطه میدادم: «اگر کاری ندارید، نظرتان چیست بیایید و با من در ویلایم زندگی کنید؟» اما هر چه میگشتم، کسی را پیدا نمیکردم.
یک شب با زنی آشنا شدم که تازه به جزیرهی بهشتی گرنادا رسیده بود. من از او خوشم آمد و تمام تلاشم را کردم که با او وارد رابطه شوم. با هم به کافهی باشگاه قایقرانی رفتیم و حرف زدیم. از او خوشم آمد و پیشنهاد دادم که به جای اینکه به سر کار برود، مدتی پیش من بماند. به من نگاهی کرد و گفت «نه، من نمیتوانم با تو باشم. تو خیلی نیازمندی.» این گفته مانند تیری به قلبم اصابت کرد – ساکت و بیرمق روی صندلی خشکم زد. پس از یک لحظهی بسیار طولانی، قدرت تکلمم را دوباره به دست آوردم و گفتم «ممنون. باید این را میشنیدم.» میدانستم حق با او است؛ میدانستم که قبل از اینکه به رابطهی عاشقهی مد نظرم برسم، باید زندگیام را سر و سامان میدادم.
سپس اتفاق جالبی افتاد: همین که از تلاش مستأصلانهام برای شروع رابطه دست برداشتم، سر و کلهی زنانی در زندگیام پیدا شد که میخواستند با من رابطه داشته باشند. تا اینکه بالاخره مارگارت عزیزم که انگیزهی حقیقی این کتاب بود، وارد زندگیام شد و با هم زندگی عاشقانهای را شروع کردیم که پیشتر فکر میکردم فقط در کتابهای داستان وجود دارد.
اما بگذارید داستان را زود تمام نکنیم. من ابتدا باید یاد میگرفتم که تنهایی «تقدیر» من نیست و من «محکوم» به این نیستم که به یک سری روابط ناموفق رضایت بدهم. باید پی میبردم که تکتک روابط ناموفق زندگیام را خودم به وجود آوردهام؛ و خودم هم میتوانم رابطهی رویایی مد نظرم را به وجود بیاورم.
گام اول زمانی شروع شد که من در کارائیب بودم و همانطور که در کتاب اولم یعنی زیست شناسی باورها توضیح دادهام، دچار دگرگونی علمی شدم. هنگامی که داشتم در مورد سلولها تحقیق میکردم، متوجه شدم که سلولها تحت کنترل ژنها نیستند و ما نیز همینطور. آن لحظهی یورکا، چنانکه در همان کتاب توضیح دادهام، سرآغاز دگرگونی من بود و من را به دانشمندی تبدیل کرد که از مولانا نقل قول میآورد و اعتقاد دارد که ما همگی توانایی این را داریم که روی زمین برای خود بهشت خلق کنیم و معتقد است زندگی ابدی ما فراتر از جسممان است.
آن لحظه همچنین سرآغاز تغییر من از یک آدم بدبین و ازدواج-هراس به آدم بزرگسالی بود که مسئولیت تمام روابط ناموفق زندگیاش را بر عهده گرفت و متوجه شد که میتواند روابط رویاییاش را ایجاد کند. در این کتاب قصد دارم این گذار را با بهره گیری از همان علمی توضیح دهم که در کتاب زیست شناسی باورها آن را پایه ریزی کردم (و چه بسا فراتر از آن). برایتان توضیح خواهم داد که چرا نه هورمونهایتان، نه مواد نوروشیمیایی، نه ژنهایتان و نه تربیت غیر ایدئالتان نمیتوانند مانع تشکیل روابطی شوند که شما میخواهید داشته باشید. آنچه به شما اجازه نمیدهد به این روابط عاشقانه و دست نیافتنی برسید، باورهای شما هستند. اگر باورهایتان را تغییر دهید، روابطتان تغییر خواهند کرد.
البته قضیه کمی پیچیدهتر از این است، چون در روابطی که بین دو نفر برقرار میشود، در حقیقت چهار ذهن دخالت دارند. اگر نتوانید درک کنید که این چهار ذهن چگونه علیه هم وارد عمل میشوند، حتی اگر پاکترین نیات را هم داشته باشید، باز خواهید دید که «در بدترین جای ممکن دنبال عشق میگردید.» به همین دلیل است که کتابهای خودآموز و روشهای خود-درمانی اغلب اوقات بینشهایی در شما ایجاد میکنند، اما تغییری در زندگیتان به وجود نمیآورند – چون این کتابها فقط به دو ذهن از چهار ذهنی میپردازند که در روابط دخیل هستند!
به عاشقانهترین رابطهی زندگیتان فکر کنید – همان رابطهی مهمی که شما را مجنون و دیوانه کرده بود. روزها پشت سر هم معاشقه میکردید، به غذا نیاز نداشتید، نیاز چندانی به آب نداشتید و انرژیتان تمام نمیشد: مانند ماه عسلی که قرار بود هرگز تمام نشود. با این وجود، اغلب اوقات ماه عسل جای خود را به جر و بحث روزمره، اختلاف و حتی طلاق میدهد. خبر خوب اینکه لزومی ندارد کار به اینجا برسد.
در بهترین حالت ممکن است فکر کنید که عشق بزرگ شما تصادفی بوده است؛ در بدترین حالت نیز ممکن است فکر کنید که این عشق توهمی بیش نبوده است؛ شاید فکر کنید که از هم پاشیدن ماجرای عشقی بزرگتان فقط در اثر بدشانسی بوده است. اما در این کتاب برایتان توضیح خواهم داد که چگونه خودتان اثر ماه عسل را در زندگیتان ایجاد کرده و سپس نابود کردهاید. وقتی پی بردید که چگونه آن را ایجاد کردهاید و چگونه آن را از دست دادهاید، میتوانید مانند من دیگر از وجود کارمای بد در روابطتان شاکی نباشید و رابطهی پایدار و موفقی ایجاد کنید که حتی تولید کنندگان هالیوود هم به شما حسودی کنند.
پس از چند دهه ناکامی و شکست، بالاخره به چنین چیزی رسیدم! افراد زیادی سوال میکنند که ما چگونه این کار را کردهایم؛ به همین دلیل من و مارگارت تصمیم گرفتهایم که در پسگفتار این کتاب توضیح دهیم که چگونه به مدت 17 سال اثر ماه عسل را ایجاد کردهایم و هنوز هم این کار را میکنیم. ما میخواهیم داستان عشق خودمان را با شما در میان بگذاریم، زیرا عشق قویترین عامل رشد انسان است. همچنین بدانید که عشق مسری است! وقتی اثر ماه عسل را در زندگی خودتان ایجاد کردید، خواهید دید که افراد دیگری را به سمت خود جذب میکنید که آنها نیز مانند شما عاشقاند – و هر چه تعداد بیشتر باشد، لذتش بیشتر است. بیایید نصیحت هشتصد سالهی مولانا را آویزهی گوشمان کنیم و از عشقی که نسبت به هم داریم، لذت ببریم تا سیارهمان جای بهتری شود و تمام ارگانیسمها بتوانند در بهشت روی زمین زندگی کنند. امیدوارم همانطور که آن لحظهی دگرگون کننده در کارائیب من را در این مسیر قرار داد، این کتاب نیز شما را در مسیر ایجاد اثر ماه عسل قرار دهد و بتوانید هر روز عمرتان از اثر ماه عسل بهرهمند شوید.
فهرست: