وضعیت :
نویسنده | |
مترجم | |
تعداد فصل | |
تعداد صفحات | |
ژانر | |
ناشر | |
قطع | |
زبان | |
سال انتشار | |
قطع | |
قطع | |
قطع | |
قطع |
یک روز گدایی که بیش از سیسال بود در کنار جادهای گدایی میکرد به غریبهای که از آنجا رد میشد به حالت ملتمسانهای گفت: «به من کمی پول خرد میدهی؟» و بنا بر عادت کلاهش را در برابر وی دراز کرد. مرد غریبه جواب داد: «من چیزی ندارم که به تو بدهم.» سپس پرسید: «این که رویش نشستهای چیست؟» گدا پاسخ داد: «هیچ، فقط یک جعبة قدیمی است که از وقتی که یادم میآید روی آن نشستهام». رهگذر دوباره پرسید: «هیچوقت داخلش را نگاه کردهای؟». گدا گفت: «نه، چه فایدهای دارد؟ مطمئنم که چیزی داخلش نیست.» مرد رهگذر با اصرار گفت: «حالا یک نگاهی به داخلش بینداز.» گدای داستان ما هرطور بود درب جعبه را باز کرد و در کمال شگفتی و ناباوری و درحالیکه در پست خودش نمیگنجید دید که جعبهاش پر از طلا است.
من همان مرد غریبه هستم و چیزی ندارم به شما بدهم ولی میگویم به درونتان نگاه کنید. البته برخلاف این داستان جعبهای در کار نیست که درونش را نگاهی بیندازید، بلکه باید به جایی حتی در دسترس تر نگاه بیندازید: به درون خودتان!